میرفتیم میهمانی.مادر لباسهایی راکه تازه برای محمود خریده بود اورد و گذاشت لب طاقچه . پیراهن لیمویی رنگ شلوار لی و یک جفت کفش کتانی زیبا . وقتی پوشید گفتم:محمود په قدر به تو می اید

!خیلی خوشگل شی! سریع انها را در اورد وگفت : شاید کسی دلش بخواهد این لباس را داشته باشد

و افسوس بخوردانوقت فقط شرمندگی اش برای من می ماند .

کارهای ترخیصش را انجام دادیم و برگشتیم داخل اتاق تا...



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ شنبه 8 بهمن 1391برچسب:خاطرات شهدا, توسط وحید

صفحه قبل 1 صفحه بعد